قطار

ندا زنديه
nedili@yahoo.com

آسمان دوسلدرف را ابر سياهي پوشانده بود و باران نم نم مي باريد . در آن سرما چيزي جز يك رختخواب گرم و نرم نمي چسبيد. دستها را به هم ماليدم، در جيب كتم فرو بردم و شروع به قدم زدن كردم. باد خنكي مي وزيد. قطار10 دقيقه اي تاخير داشت و تابلوي اعلانات ورود قطار ديگري را نمايش مي داد. عقربه هاي ساعت بزرگ بالاي سرم روي عدد 8 بود. نگاهم به زوج جواني افتاد كه از قطار پياده ميشدند، زيبائي هر دو خيره كننده بود و آنچنان مست عشق در كنار هم قدم برميداشتند كه انگار از ماه عسل برگشته باشند. مرد در حاليكه يك دستش را دور شانه هاي زن انداخته بود، با دست ديگر كيف دستي اش را گرفت و او را سخت به خود فشرد. همچنان شانه به شانه ي هم از پله ها پايين رفتند و از نظر دور شدند. نگاهم را برگرداندم ومتوجه قطاري شدم كه آرام آرام به ايستگاه نزديك ميشد. به طرف جايگاهي كه بايد سوار ميشدم پيش رفتم و منتظر ايستادم.

صندلي ام كنار پنجره بود، نشستم و به اميد اينكه تا مدتي كس ديگري پهلويم ننشيند ، كيفم را روي صندلي بغلي گذاشتم. دو صندلي روبرو هنوز خالي بود.
تا شهر كلن و ايستگاه بعدي نيم ساعتي بيشتر راه نداشتيم. بعد از چند دقيقه قطار درحاليكه هنوز سرعت نگرفته بود از مقابل خانه ي معروف محل عبور كرد. سر صبحي هنوز خيلي از پرده ها كشيده بود كه نشان مي داد كسبه خسته از كار شب هنوز در خواب هستند با اينحال يكي دو نفري در قاب پنجره دار و ندار خود را به نمايش گذاشته بودند. مسافر خسته ي رسيده از راه اگر نگاه تيزي داشت و از همان دور ميپسنديد ، كافي بود كه شماره ي اتاق را به خاطر بسپارد و سر پيچ خيابان به خانه ي صورتي رنگ كه رسيد به سراغ عروسك رنگي داخل قاب برود و عطش جنسي اش را خاموش كند. شبها البته منظره در پرتوي نورهاي رنگارنگ ديدني تر بود. چشمها را بستم تا چرتي بزنم ولي سر و كله ي كنترلچي پيدا شد و صدايش خواب را از سرم پراند. چشم در چشمانش دوختم و لبخندي تحويلش دادم تا شايد چهره ام را به خاطر بسپارد و ديگر مزاحم نشود. چشمها را دوباره بستم ولي تا ايستگاه بعدي خوابم نبرد. ديگر رسيده بوديم به پل رودخانه راين و روبرو كليساي سياه رنگ و پرعظمت دم نمايان شد. ديگر چشم نبستم تا وارد ايستگاه راه آهن شديم. مسير پر رفت و آمدي بود و اميد به تنها نشستن كمتر. حواسم به بيرون بود كه متوجه شدم پسر قد بلند خوش روئي در كنارم ايستاده و به صندلي اي كه كيف من روي آن قرار دارد نگاه ميكند. فوري پرسيدم:
- جاي شماست؟
- بله.
- اوه ببخشيد.
كيفم را برداشتم و زير ميز گذاشتم. تشكر كرد و نشست. بعد از چند لحظه قطار راه افتاد، صندلي هاي روبرو خوشبختانه هنوز خالي بودند. تا شهر بن هم يك ربع بيشتر نبود، تازه بعد از آن ميشد خود را براي يك چرت خواب آماده كرد. پسر بسته اي توتون به همراه چند كتاب از توي كيفش بيرون آورد و روي ميز گذاشت و كيف را بالاي سرمان قرار داد و دوباره نشست. به سر و وضعش ميخورد كه دانشجو باشد. سيگاري پيچيد و كمي در جيبهايش گشت و به فندك من روي ميز چشم دوخت و پرسيد :
- اجازه دارم؟
- خواهش ميكنم.
صداي زنگ بوفه ي سيار آمد و پيش از نمايان شدنش بوي خوش قهوه فضا را پر كرد. قهوه اي گرفتم و سيگاري روشن كردم. هوا همچنان گرفته بود و باران شديد تر به شيشه ها ميكوبيد. چهره ي پسر را در انعكاس شيشه مي ديدم كه او هم به بيرون نگاه ميكرد. زير لب گفتم :
- هواي دلگيري ست، آدم را خسته تر مي كند.
نگاهي به من انداخت و پرسيد :
- مقصدتان كجاست؟
- مونيخ
- چه جالب. پس تا آخر مسير همراه خواهيم بود
- براي تعطيلات مي روي؟
- تقريبا. مي روم تا نامزدم را ببينم . مونيخ درس ميخواند. تو چي؟
ديگر شما تبديل به تو شد و خودماني شديم
- من براي كار در نمايشگاه مي روم. 4 روزي آنجا خواهم بود
- دانشجوئي؟
- اهم... معماري
- از كجا ميايي؟
- ايران
- پس لابد مدت زيادي است كه اينجا هستي، خيلي خوب صحبت ميكني
- مرسي. 3 سالي مي شود

به ايستگاه قديمي بن رسيديم. قطار توقف كرد و با شروع ساعت كاري، عده زيادي سوار و پياده شدند. اين مسير لعنتي را به خوبي ميشناختم. شش ماه تمام هر روز صبح ساعت 6 اين راه را ميامدم كالج و برميگشتم. سخت خوابم گرفته بود و گرسنه هم بودم. در واگن باز شد و زني با يك دختربچه در بغل به طرف صندلي ما مي آمد، ظاهرا تيم چهارنفره كامل شد. اميدوارم بچه ي پر سر صدائي نباشد. اگر در راه نميخوابيدم روزم خراب بود. زن بچه را روي صندلي گذاشت و ساك بزرگي را كه در دست داشت به زور بالاي سرمان جا داد و نشست. دهان كه باز كرد فهميدم ايراني است. مجله ام را از روي ميز برداشتم و جلوي رويم گرفتم، انگار دارم مطالعه ميكنم. پسر بغل دستي خوش شانس تر از من بود. خوابش برده بود. بعد از چند دقيقه چشمانم سنگين شد، پشتي صندلي را عقب دادم و مجله را پايين آوردم كه ديدم دختر كوچولو خيره به من نگاه ميكرد و تا چشمش به چشم من افتاد، خنديد و سرش را در سينه ي مادر پنهان كرد. چشمهاي بادامي درشتي داشت و لپهاي گوشتالودش از دو طرف آويزان بود. مجله را دوباره جلوي صورتم گرفتم و بعد از چند لحظه پايين آوردم و ديدم دخترك از اين بازي خوشش آمده. مادر كه متوجه ما شده بود ، لبخندي تحويل من داد. دختر بيسكويتي كه در دست داشت به طرف من دراز كرد. برايش دست تكان دادم. ميخواست خود را از آغوش مادر جدا كند و از روي ميز پيش من بيايد. زن به آلماني رو به من گفت :
- مزاحمتان مي شود.
به فارسي جواب دادم:
- نه اصلا، دختر خيلي نازي داريد.
لبش به لبخند گشوده شد،
- شما ايراني هستيد؟
سر تكان دادم.
- اصلا به چهره تان نمي آيد.
خنديدم. دخترك كه تقريبا روي ميز نشسته بود، دست به سمت من دراز كرد. دستهاي تپلش را گرفتم و او را جلوي خود نشاندم و بيسكويتي كه در دستش له كرد بود، از لاي انگشتانش پاك كردم. مادر تشكر كرد.
- چند سالشه؟
- 2 سال
دستي به سر دخترك كشيدم و بوسه اي از گونه اش گرفتم و پرسيدم :
- شما مقصدتان كجاست؟
- خانه!
- خانه؟
- برمي گردم ايران
- خوش به حالتان. فكر كردم ساكن اينجائيد
- بودم ولي ديگر بسه
لحنش گزنده بود، لبخند تلخي زد و نگاهش را برگرداند. صورت لاغري داشت و زير چشمانش حلقه ي كبودي افتاده بود.
- چند سال است كه آلمان زندگي مي كنيد؟
- 8 سال
- پس خيلي وقته اينجائيد
- بله، به اندازه كافي
- انگار خيلي هم راضي نيستيد
فندكم را از دست دخترش بيرون كشيد و روي ميز گذاشت و گفت:
- اگر بودم كه فرار نمي كردم
- فرار؟
با ياس سر تكان داد. دخترك كه از نشستن خسته شده بود، روي پاي من ايستاده بود و داشت و از سر وكولم بالا مي رفت.
- ديگه خيلي داره اذيتتان ميكند
بلند شد و دخترش را از روي پاي من برداشت و شيشه ي شيري از كيفش بيرون آورد و دست دخترك داد و او را روي صندلي خواباند. دختر سر روي پاي مادر گذاشت و شيشه را به دهان برد و شير كه به نيمه رسيد چشمان او هم روي هم افتاد.

زن شيشه را از دهان كودك خارج كرد، نگاهي به پاكت سيگار روي ميز انداخت و پرسيد مي تواند سيگاري داشته باشد ، قوطي را باز كردم و جلوي رويش گرفتم و بعد برايش فندك زدم. با دست دود سيگار را از بالاي سر كودك به كنار زد و در حاليكه پك عميقي ميزد، گفت :
- چند وقته اينجائي؟
- 3 سال
- ازدواج كردي؟
- آره همين يه هفته پيش. الان هم دارم تنهائي ميرم ماه عسل
- سفر تنهائي هميشه بهتره
- شما هم دارين تنها مي رين نه؟
- تنهاي تنها كه نه. با دخترم. آره ولي مي رم كه تنها باشم
- جدا شدين؟
- نه منتظرم پام به ايران برسه تا تقاضا بدم
- ايرانيه؟
- آره يك ديوانه زنجيري به تمام معني. مرد ايرانيه نديد بديده كه تا تنبانش دو تا ميشه، خودش رو گم مي كنه.
ظاهرا دل پري داشت. سيگار را خاموش كرد و تكيه داد به صندلي. اشاره اي به بغل دستي من كرد و گفت :
- اين چه راحت خوابيده واسه خودش
گرسنه شده بودم. يك جعبه بيسكويت از كيفم بيرون آوردم و به او هم تعارف كردم.
- نه مرسي، هيچي از گلويم پايين نميرود. دلم شور مي زند
- چرا؟
- اگر بفهمد بيچاره شدم
- مگر خبر نداره؟
- نه. صبح كه از خانه رفت بيرون، پريدم تو تاكسي. يك هفته است كه يواشكي كارهايم را كردم. هر چه مي بستم قايم ميكردم.
- مشكلش چيه؟
- مشكلش؟ سر تا پاش مشكله. ديوانه است. ديوانه. از وقتي من رو آورده اينجا، بيچاره ام كرده. آب بدون اجازه اش نمي تونم بخورم. هيچ جا نمي تونم برم. با هيچ كس رفت و آمد ندارم. به زمين و زمان شك داره. اسير خانه ام كرده. حالا هم كه اين بچه بدبخت رو گذاشته رو دستم، ميگه بشين خانه بچه ات رو بزرگ كن ولي ديگه نمي تونم تحمل كنم. حتي به خاطر اين هم نمي توانم.

دست روي صورتش گذاشت و اشك از چشمش جاري شد. دستمالي از جيبش بيرون كشيد و چشمانش را پاك كرد و ادامه داد:
- تازگي ها هم كه دست به زن درآورده. آنچنان من را جلوي اين بچه مي زند كه تا دو ساعت از وحشت هق هق مي كند.
دلم برايش سوخت.
- عجب مردهايي پيدا مي شوند. اگر شوهر من دست روي من بلند كند تا ابد تو رويش نگاه نمي كنم.
- فكر مي كني عزيز من. گفتنش راحته. وقتي محتاج يكي باشي و دستت بسته باشه چيكار مي خواي بكني؟
- حالا چيكاره هست؟
- شغل آزاد داره. وضعش خوبه. ولي اين چند وقته كه دعواهامون بيشتر شده و من گفتم طلاق مي خوام بهم گفته : هر وقت خواستي ميتوني گورت رو گم كني فقط از اين خونه هيچي بيرون نمي بري.

دستهاش مي لرزيد. دخترك غرق خواب بود و قطره هاي عرق روي پيشاني اش برق مي زد. زن نگاهي دوباره به سيگارهاي روي ميز انداخت. قوطي رو جلوش گذاشتم و گفتم تعارف نكنين هر چند تا ميخواهين بردارين.
- مرسي. خيلي ممنون
سيگاري در آورد و روشن كرد.
- ببخشيد سرتون را درد آوردم.
- آخ ، اين چه حرفيه.
- خيلي مي ترسم. اگه فهميده باشه چي؟
- بيخود نگران نباشيد. الان مي رسيم ديگه. چيز ديگه اي نمونده تا فرانكفورت.

بقيه راه را تا فرانكفورت به سكوت طي كرديم. انگار هر چه نزديكتر مي شديم چهره ي زن برافروخته تر ميشد. قطار كه به ايستگاه نزديك شد، زن برخاست و ساكش را جمع كرد. دخترك را همانطور كه خواب بود بلند كرد و در آغوش گرفت. من از جايم نمي توانستم تكان بخورم. با اينحال پرسيدم آيا مي توانم كمكي كنم يا نه.

سر تكان داد و خيلي سريع خداحافظي كرد و از قطار پايين رفت. تو جمعيت گمش كردم. همينطور خيره به بيرون نگاه مي كردم تا پيدايش كنم. سوت قطار كه بلند شد از پشت ديدمش. كنار پله برقي ايستاده بود ولي ديگر تنها نبود. مرد درشت اندامي در مقابلش قرار داشت. مرد لحظه اي بعد دست دراز كرد و بچه را از بغل زن گرفت. قطار تكاني خورد و راه افتاد. نگاهم به دنبال زن برگشت ولي ديگر سوار بر پله برقي از نظر محو شده بود. انقدر نگاه كردم تا ديگر چيزي نديدم. چشمم روي ميز به دنبال سيگارم ميگشت ولي از قوطي سيگار و فندك خبري نبود. به بغل دستي ام نگاه كردم كه از تكان قطار بيدار شده بود و ملتمسانه گفتم :
- مي شود سيگاري برايم بپيچي؟
- با كمال ميل

لحظه اي بعد هر دو به دنبال آتش مي گشتيم.

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30533< 3


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي